0
0

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم

29930 بازدید

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم

متن کامل داستان سکه طلا مربوط به درس تفکر و سبک زندگی هفتم

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم - کلاس درس

داستان سکه طلا در تأثیر پذیری و امکان تغییر و تحول در شخصیت انسان است. داستان سکه طلا که در کتاب تفکر و سبک زندگی هفتم به آن اشاره شده است، به شیوه های مختلفی نقل می شود.

اصل داستان را در این پست برای شما بازگو خواهیم کرد.

داستان سکه طلا یک داستان دربارۀ دزدی به نام «خووان» است که به سکه پیرزنی طمع دارد. او برای دزدی به خانۀ پیرزن می رود که یک سری اتفاق برای او رخ می دهد.

اگر دوست دارید از این اتفاقات باخبر شوید، اصل داستان را بخوانید.

سال ها بود که خووان دزدی می کرد. شبی از شب ها، لابه لای درخت ها نوری را دید. جلو رفت و به کلبه ای رسید. از لای در داخل کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود. خووان آنچه را که می دید، باور نمی کرد؛ یک سکّۀ طلا در دست های پیرزن می درخشید. صدای پیرزن را شنید که می گفت : «من ثروتمندترین آدم دنیا هستم» … .

خووان به این فکر افتاد که همۀ طلاهای پیرزن را بدزدد. برای این کار، خودش را پشت تنه درخت ها پنهان کرد و منتظر شد تا پیرزن از خانه بیرون برود. مدتی بعد، پیرزن که شالی دور خود پیچیده بود با دو مرد از کلبه دور شد. خووان با خود گفت : «دیگر بهتر از این نمی شود» و پنجره را به زور باز کرد و توی کلبه پرید.

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم - کلاس درس

همه جا را گشت، زیر تخت، توی قفسه، اینجا، آنجا؛ امّا سکّه ای پیدا نکرد. خووان دست از گشتن کلبه کشید و با خود گفت : «باید پیرزن را پیدا کنم و مجبورش کنم جای سکه ها را نشانم بدهد.» از کلبه خارج شد و از همان راهی که پیرزن و آن دو مرد رفته بودند، رفت.

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم - کلاس درس

وقتی به رودخانه رسید، کمی آن طرف تر پدر و پسری سخت گرم کار بودند. به طرف آنها رفت و با صدای کلفتی گفت: «پیرزن قد کوتاهی که شال سیاهی دور خودش پیچیده بود، ندیده اید؟» پسر گفت : «آهان، حتما دنبال دونا ژوزفا می گردید. چرا او را دیده ام. امروز صبح خیلی زود رفتیم و او را به اینجا آوردیم؛ چون پدربزرگم یک حمله «…خووان توی حرف او دوید و گفت : «حالا کجاست؟» پدر لبخندی زد و گفت : «خیلی وقت است که رفته. چند نفر از آن طرف رودخانه آمده بودند دنبالش؛ می خواستند او را پیش یک بیمار ببرند». خووان با ناراحتی پرسید: «چطور می توانم از رودخانه بگذرم؟» پسر گفت : «فقط با قایق؛ اگر بخواهی ما می بریمت؛ البته وقتی سیب زمینی ها را از خاک درآوردیم». خووان گفت : «باشد، صبر می کنم». اما کم کم حوصله اش سر رفت، بیلی برداشت و دست به کار شد. غروب بود که هر سه نفر بیل های خود را زمین گذاشتند. خاک زیر و رو شده بود و سبد پر از سیب زمینی بود. خووان با دستپاچگی پرسید : «حالا می توانید من را ببرید؟» پدر جواب داد: «حتما اما بگذار، شاممان را بخوریم».

نور ماه رودخانه را روشن کرده بود. پدر و پسر پارو می زدند و قایق را به آن طرف رودخانه می راندند. پسر به خووان گفت : دونا ژوزفا فقط با یک فنجان چای مخصوص خودش پدربزرگم را خوب کرد». پدر گفت : «بله، نه تنها او را درمان کرد، یک سکه طلا هم برایش آورده بود». خووان هاج و واج ماند. نمی فهمید دونا ژوزفا که برای کمک به مردم این طرف و آن طرف می رود، چرا به این و آن سکه طلا می بخشد؟

وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند مرد جوانی را دیدند که بیرون کلبۀ خود نشسته بود. پدر به مرد جوان گفت: «این مرد دنبال ژوزفا آمده است». مرد جوان گفت : «او همین یکی دو ساعت پیش، رفت. خووان با بی تابی پرسید : «با چی به آن طرف کوه رفت؟» مرد جوان گفت : «با اسب، آنها با اسب دنبال او آمده بودند. پای یکی از بستگانش شکسته بود». خووان با عجله گفت : « من هم می خواهم به آن طرف کوه بروم». مرد جوان گفت : «شاید فردا من بتوانم تو را ببرم، شاید هم پس فردا؛ اول باید ذرت ها را بچینم».

داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم - کلاس درس

خووان مجبور شد دو روز از طلوع تا غروب خورشید در مزرعه کار کند. وقتی شام خوردند، خووان در فکر ژوزفا بود. تعجب می کرد کسی که این همه ثروت دارد، چرا برای درمان این و آن راه های طولانی را پشت سر می گذارد.

صبح روز بعد خووان و مرد جوان راه افتادند. کم کم به دامنه کوه نزدیک می شدند. مرد جوان گفت : « برایم عجیب نیست که دنبال ژوزفا می گردی. همه مردم این دور و بر به او نیاز دارند. وقتی رفتم و او را آوردم، زنم از تب می سوخت، امّا او خیلی زود تبش را پایین آورد. یک سکه طلا هم برایش آورده بود»!

کمی که جلوتر رفتند مرد جوان گفت: «خُب من دیگر باید بروم، راه زیادی نمانده. آن خانه را می بینی؟ خانه همان مردی است که پایش شکسته است». خووان از مرد جوان خداحافظی کرد و دوید. هنوز هم می خواست هر چه زودتر به دونا ژوزفا برسد. وقتی به در خانه رسید، زنی با یک دختر بچه از گاری پیاده می شدند. خووان پرسید: «دونا ژوزفا را ندیده اید؟» زن جواب داد : «همین الان او را به خانه دون تئو بردیم. زنش بیمار است.» خووان پرسید: «چطور می توانم به آنجا بروم؟ باید او را ببینم». زن با مهربانی گفت: «من می توانم شما را ببرم؛ اما امروز نه؛ امروز باید کدوها و لوبیاهایم را جمع کنم».

خووان یک روز طولانی دیگر را در مزرعه گذراند. روز بعد وقتی گاری در جاده بین مزرعه ها پیش می رفت، زن گفت: «نمی دانم اگر دونا ژوزفا نبود، چه می کردیم. همسایه ها او را با اسب خودشان به اینجا آوردند. او پای شکسته شوهرم را محکم بست و به من یاد داد چطور چای مخصوصش را دم کنم و به شوهرم بدهم تا درد نکشد». خووان چیزی نگفت. زن گفت: «دونا ژوزفا یک سکه طلا هم برایش آورده بود. باور می کنی؟» خووان آهی کشید.

وقتی به خانه دُن تئو رسیدند، دونا ژوزفا تازه از آنجا رفته بود؛ اما اینجا هم کارهایی بود که باید قبل از رفتن تمام می شد. خووان آنجا ماند تا در برداشت قهوه کمک کند. روز بعد هوا تاریک و روشن بود که خووان از خواب بیدار شد. در آن صبح زیبا انگار کوه ها به او لبخند می زدند. وقتی دون تئو به او گفت که باید راه بیفتند، تازه فهمید خداحافظی کردن چقدر سخت است.

از تپه که به طرف مزرعه های نیشکر سرازیر شدند، دون تئو گفت: «دونا ژوزفا چه زن خوبی است! تا به او گفتم زنم بیمار است با گیاهان مخصوص خودش به خانه ما آمد. تازه یک سکه طلا هم برای همسرم آورد!» هوا خیلی گرم بود؛ اما خووان فقط آه می کشید و پیشانی خود را پاک می کرد. دو مرد ساعت ها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که به نظر خووان آشنا می آمد. بله آنها از همان جاده ای می گذشتند که خووان یک هفته پیش از آنجا گذشته بود. کلبه دونا ژوزفا از دور دیده می شد. خووان از اسب پایین پرید و دوید. این بار دیگر نمی گذاشت طلاها از چنگش در بروند.

نفس نفس زنان به کلبه رسید. دونا ژوزفا نزدیک در ایستاده بود. خووان با صدایی که پیرزن را ترساند، فریاد زد: «بالاخره پیدایت کردم! طلاها کجاست؟» دونا ژوزفا با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «طلا؟ تو برای سکه طلا اینجا آمده ای؟ من می خواستم، آن را به آدم محتاجی بدهم. اولی پیرمردی بود که یک سکته را رد کرده بود. زن جوانی بود که تب او را از پای انداخته بود. سومی مردی بود که پایش شکسته بود و بعد هم زن دون تئو بود. اما هیچکدام از آنها سکه را قبول نکردند و گفتند آن را به کسی بدهم که محتاج تر از آنها است». دونا ژوزفا گفت: «حتما تو بیشتر از همه به آن نیاز داری!» سکه را از جیب خود در آورد و به او داد. خووان به سکه خیره شد.

در همین وقت دختر کوچکی دوان دوان خود را به آنها رساند و گفت: «دونا ژوزفا، خواهش می کنم عجله کن! مادرم تنهاست و چیزی نمانده بچه به دنیا بیاید». دونا ژوزفا گفت: «باشد، عزیزم. الآن راه می افتم». بعد به آسمان نگاه کرد و ابرهای سیاه را دید. طوفان نزدیک بود. آه کشید و گفت: «اما چطور بیایم: به خانه ام نگاه کن. نمی دانم چه بلایی بر سر بام خانه ام آمده است. طوفان بقیه آن را هم خراب می کند.»

خووان به چشم های نگران دخترک، صورت غمگین و پریشان دونا ژوزفا و کلبه او نگاهی انداخت و گفت: «برو دونا ژوزفا، نگران خانه نباش من آن را درست می کنم. کاری می کنم که از اولش هم بهتر بشود». دونا ژوزفا از او تشکر کرد. شالش را روی دوشش انداخت و دست دخترک را گرفت. هنوز راه نیفتاده بود که خووان دست دراز کرد و سکه را به او پس داد و گفت: «بگیر، مطمئن هستم نوزاد بیشتر از من به این سکه نیاز دارد.»


داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://clasedars.ir/?p=4774
جواد بذرپور
بذرپور
ادمین وب سایت کلاس درس هستم با 23 سال سابقه تدریس در مدارس دولتی هم اکنون هم در یکی از مدارس دولتی شهرستان ساوجبلاغ در سمت معاون آموزشی مشغول به کار هستم
مطالب بیشتر
اشتراک گذاری:
واتساپتوییترفیسبوکپینترستلینکدین
برچسب ها:

نظرات

0 نظر در مورد داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی هفتم

دیدگاهتان را بنویسید

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.

error: شما نمی توانید مطالب سایت را کپی کنید!!!